در گوشهای تاریک از شهری متروکه، درون خانهای قدیمی و خالی از سکنه، دو اسکلت بهآرامی در کنار یک بخاری قدیمی ایستاده بودند. لباسهای مندرس و پوسیدهای بر تن داشتند، که روزگاری به انسانهای زنده تعلق داشت. استخوانهای خشکشان بهسختی میتوانستند لباسها را نگه دارند. یکی از آنها کلاهی بزرگ بر سر داشت و دیگری شالی بر شانههایش افکنده بود.
بخاری همچنان روشن بود، اما حرارتش هیچ گرمایی نداشت. تنها شعلهای سرد و مرده از درون آن میتابید. هر بار که شعله بالا میرفت، اتاق پر از سایههای شومی میشد که دیوارهای ترکخورده و خاکگرفته را لمس میکردند. در اطراف اتاق، ابزارهای هنری شکسته و پوسیده پراکنده بود؛ یک ویولون با سیمهای پاره، یک پالت رنگ خشکشده، و پارچههایی که زمانی برای کشیدن نقاشی استفاده میشدند.
در سکوت سنگین اتاق، صدایی ناهنجار از بخاری به گوش رسید. ناگهان، استخوانهای یکی از اسکلتها با صدایی آرام به حرکت درآمد و دستی به سمت بخاری دراز کرد، انگار که میخواست گرمایی که دیگر وجود نداشت را حس کند. اما تنها سرما و مرگ بود که به استقبالش آمد. آنها در انتظار چیزی بودند که هرگز نمیآمد؛ در انتظار گرمای زندگی در جهانی که دیگر هیچ حیاتی در آن وجود نداشت.
این خانه، مانند تمامی شهر، مکانی بود که زندگی در آن به پایان رسیده بود، اما مرگ نیز نتوانسته بود آرامشش را به آن بازگرداند. اسکلتها، تنها شاهدان خاموش این حقیقت تلخ بودند، که شاید، بدترین نوع مرگ، آن است که هرگز بهطور کامل فرا نرسد.
هنوز شک دارید که کدوم اثر هنری رو انتخاب کنید؟ نیاز به مشاوره در مورد جنس تابلوها یا ثبت سفارش دارید؟
کارشناسان "تونالیته" خوشحال میشوند به شما کمک کنند
تلفن:
ایمیل: