در شهر کوچک سانتایر، روزی فراموشنشدنی فرا رسید. جمعیت بزرگی در میدان مرکزی گرد آمده بودند، پرچمها و نمادهای رنگارنگ برفراز سرها افراشته بودند و شور و هیجان در چهرههای مردم موج میزد. در نگاه اول، به نظر میرسید که جشن بزرگی در جریان است، شاید یک کارناوال شاد، اما با نگاهی دقیقتر، چهرههای مردم نشان از چیزی فراتر از شادی داشت، نوعی جدیت و تأمل که در پس رنگها و شلوغی پنهان شده بود.
میان این جمعیت پرجنبوجوش، پیرمردی با ریش سفید و لباسی ساده، با نگاهی نگران به اطراف مینگریست. او از کسانی بود که به عمق هر اتفاقی مینگریست و حال، به نظر میرسید که چیزی در این جشن او را مضطرب کرده بود. مردان نظامی که در ردیفهای منظم ایستاده بودند، بیشتر از آنکه مظهر امنیت باشند، تصویری از فشار و کنترل را به نمایش میگذاشتند. بنرهای بزرگ با شعارهای انقلابی، نه تنها خبر از شادی و همبستگی، بلکه از نبردی خاموش در دل جامعه میدادند.
در این میان، ناگهان نگاه پیرمرد به جوانی افتاد که با چشمانی پر از شور و ایمان به آینده، در حال سخنرانی بود. او از امیدها و آرزوهای جوانان میگفت، از آیندهای که باید ساخته شود. اما پیرمرد با خود اندیشید: "آیا این آیندهای که این جوان به آن ایمان دارد، واقعاً به همان زیبایی و شکوه است که تصور میشود؟ یا شاید، مانند این جشن پر از رنگ و شور، در پس ظاهر فریبندهاش، واقعیتی تلخ نهفته است؟" و در این لحظه بود که پیرمرد فهمید، آنچه او را نگران کرده، نه خود جشن، بلکه تردیدی بود که در دلش جوانه زده بود؛ تردیدی که شاید راه آینده روشن نیست، بلکه همچنان در مهی از ناشناختهها پنهان است.
نام اثر:
تابلو نقاشی ورود مسیح به بروکسل در سال 1889
نام هنرمند:
جیمز انسور
سال تولید:
1889
ارتفاع واقعی:
253
عرض واقعی:
431
هنوز شک دارید که کدوم اثر هنری رو انتخاب کنید؟ نیاز به مشاوره در مورد جنس تابلوها یا ثبت سفارش دارید؟
کارشناسان "تونالیته" خوشحال میشوند به شما کمک کنند
تلفن:
ایمیل: